كانون فرهنگی محبین آل یاسین (ع)

كانون فرهنگی محبین آل یاسین (ع)
 
قالب وبلاگ
نويسندگان
آخرين مطالب

 

2-    از دوران جنگ تحمیلی چیزی به یاد دارید؟

فقط مارش حمله و آژیرهای خطری را که اعلام می شد و وضعیت قرمز که از رادیو پخش می شد، به یاد دارم. آن موقع رادیو سراسری بود، هنوز در ذهنم آژیرهای وضعیت قرمز را که اعلام می کرد، به یاد دارم.«علامتی را که می شنوید نشانه علامت قرمز است یعنی محل کار خود را ترک کرده و به پناهگاه پناه ببرید.». مارش حمله را خیلی دوست می داشتم همیشه وقتی که رزمنده ها حمله می کردند، رادیو، مارش حمله را پخش می کرد که خیلی دلچسب بود. تشییع جنازه شهیدان را هم به یاد دارم.

3-    آیا برادرتان(علی اکبر) به جبهه رفتند؟

بله. خوشبختانه داداش که رفت همان موقع قطعنامه قبول شد. خاطراتش را که تعریف می کند می گوید: بین ما و عراقی ها یک رودخانه بود و با کائوچو از روی رودخانه لوازم و غذا و... را رد و بدل می کردیم. تن ماهی برای عراقی ها می بردیم و آنها از آن طرف چیزی برای ما می فرستادند. قطعنامه دو سه روزی بود که قبول شده بود گاهی هم بعضی از سربازان عراقی کارشکنی می کردند و با اینکه قطعنامه قبول شده بود، تیراندازی می کردند که خود آنها می گفتند این بعثی است.

4-    از شهید حمید محسنی چیزی به یاد دارید؟حمید محسنی که اصلا به راهنمایی نیامد. کلاس چهارم دبستان با هم همکلاس شدیم. تنبیه کردن آقای ابوالقاسمی راهیچ وقت یادم نمی رود. آقای ابولقاسمی معلم چهارم بود، الان همکار هستیم و در اداره همدیگر را می بینیم. میزهای دونفره را که وزنش هم زیاد بود، بلند می کرد و بر روی کمر شهید حمید محسنی می گذاشت. حمید هم دو سه سالی از ما بزرگتر بود. این تنبیه ها را یادم نمی رود بعضی وقتها هم نیمکت بر روی کمر بچه ها می گذاشت و من یا آقای خراسانی را نیز روی نیمکت می نشاند.

5-    شنیده ایم که یک سال وقفه در تحصیلتان داشته اید.

سال سوم راهنمایی که تموم شد به دلایلی ترک تحصیل کردم. علت آن هم شکستن پایم از یک طرف و از طرف دیگر رفتن به مهریز و اجاره خانه. به همین دلیل نه رغبتی از طرف خودم بود و نه رغبتی از طرف خانواده ام.آن موقع از تحصیل استقبال نمی شد. هم از نظر اقتصادی اوضاع خوب نبود و هم پایم شکسته بود. پا شکستنم جریان داشت. برادرم بعد از پذیرش قطعنامه 598 از جبهه آمده بود. روز عاشورا بود و به حسینیه باغ بهار مهریزرفته بودم. وقتی رسیدم دوستانم گفتند که اکبر آمده بوده است و کنار جاده ایستاده بوده. وقتی به گردکوه برگشتم موتور 80 را سوار شدم بچه ها آمده بودند سیم گاز موتور را دستکاری کرده بودند. سوار شدم که بروم داداش را سوار کنم توی کوچه پس کوچه ها موتور گاز برداشت به پیچ که رسیدم با دیوار برخورد کردم و انگشت پایم شکست. هفت ماه طول کشید تا خوب شود. باز هم به خاطر اینکه امکانات نبود پیش جاانداز حاج غلامرضا رفتیم و در آخر هم پیش یکی از اهالی مزارع شور رفتیم. چون طول کشید درس را ول کردم. اگر هم می خواستم که ادامه بدهم به هیچ عنوان خانواده ام موافقت نمی کردند چون تجربه قبلی داشتند و داداشم با پسرعمویم رفته بودند آنها هم یکسال خواندند و ول کرده بودند. خانه اجاره کردن در مهریز ناجور بود. آن وقت هم یک گروهی در مهریز بودند معروف به «چریک ها». یادم نمی رود، امتحانات نهایی پنجم ابتدایی را باید به مهریز می رفتیم. خیلی از چریکی ها می ترسیدم. بچه بودم تازه تاب و سرسره دیده بودیم می خواستم بازی کنیم. امتحاناتمان که تمام می شد می رفتیم تا در پارک جلوی فرمانداری سابق بازی کنیم. فردی که به احمد چریک معروف بود و هم سن و سال خودمان هم بود شاید سه سالی از ما بزرگتر بود. گروهی به نام چریکی ها درست کرده بود.همین که سر کوچه پارک پیدا می شد ما فرار می کردیم. سال 64 بود می گفتند که گروه احمد چریک آمد. 23-24 نفر که بودیم پارک را خالی می کردیم. یعنی جرأت نمی کردیم 24 نفری جلوی آنها بایستیم چون چاقو داشتند. بچه 12 ساله چاقو دستش بود زنجیر دستش می گرفت و وحشتناک بود این بود که خانواده ها رغبت نمی کردند بچه هایشان را بفرستند. ما که یک تجربه شکست خورده هم داشتیم و داداشمان رفته بود یک سال خوانده بود و ول کرده بود و هزینه هم برایشان داشت. یادم نمی رود از شنبه که از اینجا می رفت مادرم باید می رفت قصابی و نیم کیلو گوشت بگیرد همراه با یک کیسه نان خشک و نخود و قند همراهش کند. نیم کیلو داداش من می برد نیم کیلو پسرعمویم که تا آخر هفته مشکلی نداشته باشند. یکسال خواندند و درسشان را نیمه کاره ول کردند. این بود که خانواده ام مایل نبود و من هم همین که اسم مهریز می آمد، بخاطر گروه احمد چریک می ترسیدم و حتی یک دفعه خودم برای پدرم نگفتم که مرا در دبیرستان ثبت نام کند.

همان سالی که درس را ول کرده بودم آقای یزدانی به گردکوه آمده بود. ابتدا در مدرسه ابتدایی گردکوه مشغول به کار شده بود. البته همان سال به راهنمایی آمده و پرونده ها را نگاه کرده بود. دیده بود من و محمدرضا خراسانی نمره و معدلمان خوب است. به خانه یمان آمد و با پدرم صحبت کرد که حیف است معدلش خوب است. سه شب آقای یزدانی به خانه یمان آمد تا این که پدرم را راضی کرد که مرا به شبانه روزی بفرستد. چون پول نبود تا هزینه ها را پرداخت کنند و باید می رفتند مهریز خانه بگیرند و از اینجا گوشت و نخود ببرند. آقای یزدانی آمد تبلیغ کرد که مدرسه ی شبانه روزی است. همه هزینه ها با دولت است فقط کرایه با خودشان است. از اینجا ما 5 نفر بودیم که رفتیم وثبت نام کردیم. همان روز اول بچه ها گریختند و فقط من و آقای محمدرضا خراسانی ماندیم. بچه ها رفتند چون بسیار جای دلگیری بود فرار را بر قرار ترجیح دادند. منطقه کوهستانی و پلکانی بود. زمین فوتبال نرده داشت یکی از بچه های بهادران آن قدر گریه کرده بود که جلوی پایش خیس شده بود. 14-15 سال سن داشتیم از پدر و مادر دل کندن خیلی مشکل بود. من و آقای خراسانی بالاخره ماندیم. من به دبیرستان رفتنم را مدیون آقای یزدانی هستم اگر آقای یزدانی نیامده بود، خودم دنبال درس نبودم. اگر به این طریق پدرم را راضی نکرده بود شاید من هم درس نخوانده بودم. دو سال اول نصرآباد بودیم. و دو سال بعد هم چون بچه های گردکوه به ابن سینای اردکان آمدند، نامه نگاری کردم و سال سوم آقای خراسانی را تنها گذاشتم و به اردکان رفتم. دو سال هم آنجا بودم.

دبیرستان خواندنم را مدیون آقای یزدانی هستم باره و بارها هم اعلام کردم.

متاسفانه ثبت نام هم خودم نرفتم. پدرم به نصرآباد تفت رفت و من را ثبت نام کرد. بخاطر اینکه نمره های ریاضی ام خیلی پایین بود گفتند باید به رشته علوم انسانی برود. البته محمد رضا سال قبلش به رشته تجربی رفته بود. محمد رضا سال اول را مهریز خوانده بود و سال دوم به نصرآباد آمده بود. به مدت سه سال؛ دو سال در نصرآباد و یک سال در ابن سینای اردکان در مسابقات علمی که در مدرسه برگزار می شد، دوم می شدم و در شهرستان همان سه نفری که در دبیرستان بودیم همان سه نفر درشهرستان به همان ترتیب رتبه می آوردیم. دو سالی که نصر آباد بودیم در دبیرستان شهید محلاتی که بودم رتبه دوم را در دبیرستان آوردم و در شهرستان من اول شدم و نفر اول مدرسه دوم شد و نفر سوم ثابت ماند. من و یکی از بچه های منشاد و یکی از بچه های هرات و مروست، به همان ترتیب فقط رتبه مان جابجا شد. همان سه نفر درشهرستان رتبه آوردیم و در استان رتبه دوم را آوردم. آن دو نفر دیگر رتبه نیاوردند. وقتی به اردکان رفتم تا ثبت نام کنم گفتند ظرفیت مهریز پر شده است. فقط کارنامه من را که معاون نگاه کرد به آقای آسایش گفت ما این جور دانش آموزی در این مدرسه نداریم و ثبت نامم کردند. در اردکان هم مسابقات علمی برگزار شد. من در مدرسه رتبه آوردم و در شهرستان اردکان سوم شدم و این بار در استان رتبه نیاوردم. درسم همیشه خوب بود و هیچ مشکلی نداشتم. یعنی اگر من شاید رشته تجربی هم می رفتم می توانستم موفق باشم. من یادم نمی رود اتحاد هایی که آنجا درس می دادند معلم برای بار دومکه می خواست درس بدهد می گفت آقای خراسانی شما بیا برای بار دوم درس بده. اینقدر سریع مطلب را می گرفتم حالا هم راضی هستم. اگر سال سوم راهنمایی معلم ریاضی مان خوب بود که نمره ریاضی مان خوب می شد شاید من هم به رشته تجربی می رفتم.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ شنبه 23 فروردين 1393 ] [ 17:18 ] [ کانون 1 ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

وبلاگ کانون فرهنگی محبین آل یاسین (ع)، مسجد صاحب الزمان(عج) گردکوه مهریز
امکانات وب
  • گریزون
  • تپل خان